مثل ابری و نم بارانش
مثل خورشیدی و تابستانش
مثل بی تابی دریا برخاک
موج بی وقفه و بی پایانش
بحر غلغل زد و چون مروارید
ریختی در صدف جوشانش
تو دمیدی که براید از خاک
تا ابد باغ گُل و ریحانش
تو شکفتی که پس از این انسان
طعنه بر سنگ زند ایمانش
کوثر نور شدی تا برسد
ملک جاوید به فرزندانش
ولی افسوس که تاریخ نبود
خالی از مکر و دم و دستانش
پرکشیدی و نماندی در گُل
مثل عطر از قفس گلدانش
سوختی در کلمات واعظ
بر سر منبر نامیزانش
له شدی بین در و دیوارش
گم شدی بین لب و دندانش
رمز طوبی چه بگوید وقتی
پی نبردست به باغستانش
فُطِمَت فاطمهٌ مِن شرٍ
شر این معرکه و دکانش
فُطِمَت فاطمهٌ مِن زاهد
که ندارد خبر از عرفانش
یاوه گویی که به مقصد نرسد
دور بی حاصل و بی پایانش
مار گیری که ازو نشنیدم
جزهیاهوی نی و انبانش
ابر می نالد و باران بی تاب
که چه شد قطره ی سرگردانش
موج می پرسد و ساحل خاموش
که کجا رفت دُرِ غلطانش
نازنینی که بر اوبرهان شد
سوره ی مختصر قرآنش،
آفتابی شد و از شدت نور
کرد از چشم جهان پنهانش